خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : جمعه ۱۴۰۱/۰۶/۲۵امروز ساعت ۳ بود رفتم یه تی شرت جردن داشتم پوشیدمشکه طوسی رنگه.یه شلوار جین آبی هم پوشیدم به اینعشق که با کتونی نایک جدیدم که طوسی آبیه بپوشمرفتم دم در دیدم کتونیم نیست.بعد از پرس و جو وگشتن دیدم دو تا کتونی نوی نایکم نیست.رفتم طبقهبالا گفتم اینجوری شده دیدم ۳ تا کتونی نوی اونا همنبود.خلاصه فهمیدیم دزد اومده کتونیا رو برده.اینم از امروز ما.خیلی کتونی آبیمو دوست داشتمشاید کلا ۵ بار پوشیده بودمش.فقط شانس آوردم نزدیک به ۱۰۰ میلیون جنس توکیسه های بزرگ دم در بود که اونا رو نبرده بودن. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 110 تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 ساعت: 2:29

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۱/۰۶/۲۸چقدر امروز روز بدی بود...چقدر پدر بودن سخته.امروز باید میرفتیم برای واکسنآرشا.من و خودش رفتیم و چون هیچوقت نمیترسیدمنم استرسی نداشتم تا اینکه رسیدیم و یهو ترسید.مثل ابر بهار گریه میکرد و منم نتونستم آرومش کنمو در نهایت با دو تا پرستاری که اونجا بودن به زورگرفتیمش و واکسنشو زدیم.حالم واقعا بد شد چونمجبور بود واکسن رو بزنه برای مدرسه و از طرفیواقعا ترسیده بود.امیدوارم همه ی بچه ها سالمباشن. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 97 تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 ساعت: 2:29

تاريخ : جمعه ۱۴۰۱/۰۷/۰۱

چقدر روزهای عجیب و سیاهی شده.

چقدر همه چیز بد شده.چقدر همه خشمگین و ناراحتن.

حالم اصلا خوب نیست.حال هیچکس خوب نیست

تابستان هم تموم شد و روزهای غم انگیز پاییزی

داره میرسه.....

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 103 تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 ساعت: 2:29